نظرات ارسالي
+
ديـشـب ايـنـتـرنـتـم قـطـع شـد..
رفـتـم يـه ذره بـا خـانـواده نـشـسـتـم، بـاهـاشـون آشــنـا شـدم...
بـه نـظـر آدمـاى خـوبـى مـيـان...
والاااااااااااا:دي

دختر زمستان
98/1/17
*سحربانو*
والاااااااااااا:دي
مهديه...
آره منم وقتي نتم قطع ميشه ميرم ،راست ميگي آدماي خوبين: دي
*جهادي
:دي
صديقه اژه اي
سحربانو سلامت باشيد
12 فرد دیگر
48 فرد دیگر
+
[پيامک]
ناخواسته بيقرار بايد بشويم
بر ريل زمان سوار بايد بشويم
حالا که تمام کاروانها رفتند
هم قافله ي قطار بايد بشويم
6-
97/10/27
+
سلام
کاشانه ي کوچک قافيه باران
امشب ميزبان بزرگواري از پيامرسان
لطفا حدس بزنيد؟؟؟:)

انديشه نگار
97/3/1
ني ني کوچولو
95/12/30
12 فرد دیگر
56 فرد دیگر
+
سلام به همگي... ميگم نظرتون چيه که يه تدبيري انديشيده بشه و توي پيامرسان يه آيکون *گزارش تخلف* زير هر پيام باشه که دوستان در صورت *مشاهده ي تخلف (اخلاقي و ...)* در پيام، بتونن اون پيام رو به راحتي *به مديريت انتقال بدن* تا مديريت تصميم لازم رو در مورد پيام داراي تخلف و فرد متخلف بگيره ...

جبهه مقاومت اسلامي
95/11/9
+
فرمانده،بميرم وشما بر روي اين تخت نباشى
.
مشغول مداواى بسى ساده ويا سخت نباشى
.
من حاضرم هر روز كفن پوش شوم،ليك اميرم
.
حتى تو براى نفسى داخل اين رخت نباشى
سلامتي رهبرم صلوات.
جبهه مقاومت اسلامي
95/11/9
+
بسم الله
*پيوندشان را دعاگو باشيد*
به زيبايي يک گل
به سادگي يک لبخند
به پاکي يک آينه
بند ميشود
دلي
پشت يک نگاه
و
شروع ميشود قصهاي ساده
اما بينهايت عاشقانه
يا الله و يا رحمنُ و يا رحيم،يا مُقَلِب القلوب،ثَبِت قَلبي عَلي دينِک
*غزل صداقت
پيونــــــــد زيبــــــــاي آسمانيتــــ مبــــــارک
زندگي پر از عشق و محبت را برايتان آرزو ميکنيم
آرزومند آرزوهايت:
بچه هاي پارسي بلاگ*





جبهه مقاومت اسلامي
95/11/9
*سرکار خانم غزل صداقت خوشبختي شما آرزوي ماست :) انشالله در کنار همسر گراميتان خوشبخت و خوشنود باشيد و زندگي پر از عشق و محبت را برايتان آرزو ميکنيم :) *
http://parsiyar.ir/khckdk/Feeds/ *البته لازم به ذکره که بگم غزل کاملا قدغن کرده بود و گفته بود که هيچکس حق نداره فيد بزنه :) اما خب ديگه من زدم :)) الانم خودش اصلا خبر نداره که من فيد زدم :)*
محبت با صداقت خورده پيوند....مبارکبادشان اين شوق لبخند....غزل باران حق بادا سراشان....به غم هرگز مبادا جانشان بند...مبارک بادمان را پذيرا باشيد
+
با سلام اي آقا
شبتان مهتابي
روز ميلاد شما در پيش است
عرض تبريک آقا
و کمي بيتابي
چشم دنيا به دقايق نگران خواهد شد!
کوچه ها منتظرند
دشت ها حوصله ي سبزه ندارند دگر
پس چرا دير آقا؟!
اي نفس ها به فداي کف نعلين شما!
اندکي تند قدم برداريد!
...
محمد عابديني 1390

جبهه مقاومت اسلامي
95/10/22
+
عقدش بود
رو به همسرش کرد و گفت :
ميگن دعاي عروس هنگامِ عقد مستجاب ميشه
بعد يه مکثي کرد و از همسرش خواست که دعا کنه "شهيد " بشه
از تبريز اعزام شد، مسئول آموزش شد
تو عمليات حماسه ها آفريد و آخرش،
آخرش مثل اربابش لب تشنه به ديدار عشقش رفت
ديگه ازش خبري نشد
طلائيه هنوز که هنوزه رازدارش هست...
*شهيد علي تجلائي رو ميگم...*
شادي روحش و پايداري راهش صلوات

جبهه مقاومت اسلامي
95/10/8
+
من غلامتم، تو بايد به دلم شاهي کني...
«

جبهه مقاومت اسلامي
95/10/8
ياران هميشگي امامت
95/4/18
+
*لذت و خجالت پدري*
نماز تمام ميشود و ميآيد:
ـ بابايي بريم خونه؟
ـ بريم بابايي
چند لحظه اي مکث مي کنم، مدتي ميگذرد
بغل دستي ام بلند مي شود که برود
زينب از چيزي تعجب ميکند و با ذوق فراوان مي گويد:
ـ ههه ههه ههه بابايي دل عمو جلو اومده ... بزرگ شده!
من :-o
زينب :دي
او را بغل مي کنم و فرااار
از مسجد تا منزل: آموزش آداب اجتماعي
سوال زينب: چرا دل عمو جلو اومده بود؟ B-)

*ليلا*
95/4/1
1 فرد دیگر
30 فرد دیگر
من.تو.خدا
95/4/1
+
*تذکرة الکاربران! 8*
آن صاحب کسوت، آن اسوه ي دقت... آن پارساي مجاهد، آن خوشروي عابد... آن باصفاي خوشبين، آن ساکن مُلک قزوين... آن نيک مسلمان ايراني، مولانا *محمدجواد سلماني*
که بودي سرآمد کاربران و همدم حق باوران... باري فراموش نکنم که شبي از سر دلتنگي کتيبه اش را محو نمود، و گويي به ياد ياران نبود... همه از فيض وجودش بهره ها بردند، و چاره ها بردند...

ذره بين زنده
95/3/29
حقا که لياقت رفاقت دانستي، و به جمع محبين بايستي... نوشته اند که دائم دل را ز کينه ها تکاندندي، و به لطافت لبخند به لبها نشاندندي... گزاف نيست که روشناي ياران بُدي، و اميد ايران خودرو شدي!
آفتاب حضورش بادا روشن، و سينه اش از عطر دوستي گلشن... بزرگا مردا که يارم است، و به حول حق مديدا کنارم است...
+
يکي از مهمترين مطالبي که بشه درمورد اين شهيد بزرگوار بيان کرد حساسيت فوق العاده اين شهيد پيرامون موضوع بيت المال است.
يکي از همکاران اين شهيد بيان ميکنند براي جلسه اي تا حدود اوايل شب در يگان مشغول بوديم ، بعد از جلسه هنگام خروج به شهيد زلفي گفتم : صبر کن تا برات آژانس بگيرم شهيد گفتن: نه خودم ميرم
گفت: خوب با ماشين محل کار برو. گفت: اصلا به هيچ وجه، گفتم: خوب با موتور برو پولشم بده. گفت:

محدثه خانوم
95/2/28